برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید
یکی بود یکی نبود در یک جنگل سرسبز و زیبا حیوانات به خوبی با یکدیگر زندگی میکردند در یکی از روزها که حیوانات مشغول جمع کردن غذا بودند مهمانهای جدیدی وارد جنگل شدند. این مهمانها خانوادۀ جوجه تیغی بود. همۀ حیوانات برای استقبال از آنها جلو رفتند و به آنها خوشآمد گفتند. خانواده جوجه تیغی از اینکه همسایههای خوب و مهربانی داشتند خیلی خوشحال شدند و بعد بابا تیغی، همراه حیوانات جنگل مشغول ساختن خانه شدند تا در آن زندگی کنند. یک روز صبح همه ی بچه حیوانات در حال بازی کردن بودند؛ بچه جوجه تیغی صدای آنها را شنید و از خانه بیرون آمد و به آنها گفت من هم بیایم بازی؟ بچهخرگوش گفت: نه ما با تو بازی نمیکنیم. تیغهای تو توپ مارا پاره میکند و ما دوست نداریم با تو بازی کنیم. بچه جوجهتیغی ناراحت شد و گریهکنان رفت پیش مادر و برای مادرش تعریف کرد و گفت: ای کاش من جوجه تیغی نبودم چون هیچ کس به خاطر تیغهایم با من بازی نمیکند و هرچه قدر مادر برایش حرف زد فایدهای نداشت. بچه جوجه تیغی بدون اینکه شام بخورد رفت توی رختخواب و خوابید. فردای آن روز بچه جوجهتیغی رفت توی جنگل تا کمی گردش کند. همین طور که داشت آواز میخواند و با خودش بازی میکرد ناگهان صدای فریاد شنید و کسی کمک میخواست! وقتی کمی جلوتر رفت، دید دو تا گرگ بدجنس بچه خرگوش را شکار کرده اند و میخواهند او را بخورند. جوجه تیغی گفت: آهای بچه خرگوش را ولش کنید. گرگ خندید و گفت برو وگرنه خود تورا هم میخوریم. بچه جوجهتیغی عصبانی شد و خودش رو گرد کرد و به سمت گرگها غلتید و چندتا تیغ به سرو صورت آنها پرتاب کرد. گرگها فریاد میزدند آخ سوختیم و پا به فرار گذاشتند. بچهخرگوش از بچه جوجه تیغی تشکر کرد و به خاطر رفتار بدش معذرتخواهی کرد. بچه جوجه تیغی از اینکه گفته بود ای کاش جوجه تیغی نبودم پشیمان شد و از خدا تشکر کرد. همۀ حیوانات به جوجه تیغی افتخار کردند و شجاعت او را تحسین گفتند و از آن روز به بعد بچهها با جوجه تیغی دوست شدند و همیشه با اون بازی میکردند.